کد مطلب:315279 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:196

شما مسیحی هستید، چگونه حضرت اباالفضل را می شناسید؟
سید سعید آل ضیاءالدین كرامتی را این گونه نقل می نماید:

در سال 1961 میلادی مردی از اهل بصره - یكی از شهرهای بزرگ عراق - به كربلا آمد و همراه خود چند قطعه ی طلا آورده بود و می خواست آنها را در ضریح



[ صفحه 539]



بیندازد، به او گفتم: بهتر این است كه آنها را بفروشی و قیمت آن را به خادمان و نیازمندان از مردم شهر كربلا بدهی.

قبول نمود و از من خواست كه همراه او بروم تا بفروشد.

همراه او نزد، یكی از زرگرهای كربلا به نام حاج كاظم جحش رفتیم. حاجی مذكور پس از سنجش طلاها و كشیدن آنها، مبلغی به او داد. هنگامی كه از زرگر خداحافظی كردیم از سبب انجام دادن این كار پرسیدم.

جواب داد: مادرم به طور ناگهانی بر زمین افتاد و پس از این كه او را نزد پزشك های مشهور بصره بردیم. گفتند: دچار سكته مغزی شده است.

از پاسخ دكتر بسیار ناراحت شدیم و علاج لازم را به كار بردیم و بعد از چند روز حالش بهتر شد و كم كم خوب شد.

وقتی مجددا نزد پزشك آوردیم، همان حرف اول را تكرار نمود و گفت: دچار سكته ی مغزی شده است.

همین كه مادرم شنید، دچار سستی و غم و غصه شد و از من خواست كه نزد بسترش بنشینم، چون بزرگترین فرزندانش بودم.

گفت: فرزندم! من برای خدا، به مقام و مرتبه اباالفضل علیه السلام نزد خداوند نذر كردم. اگر سلامتی خود را بازیافتم این طلاها را در ضریح حضرت عباس علیه السلام بیندازم.

گفتم: من آنچه شما می طلبی، انجام می دهم.

پس از چند روزی پزشك كه پیوسته می آمد و می رفت و پس از آزمایش گفت: سلامتی مادرتان بهتر از گذشته است. حتی پیش از مریضی.

مادرم گفت: این از عنایت حضرت عباس علیه السلام می باشد.

پزشك كه خود مسیحی بود، گفت: منظورت اباالفضل العباس بن



[ صفحه 540]



امیرالمؤمنین علیهماالسلام می باشد؟

مادرم گفت: آری. شما كه مسیحی می باشید چگونه حضرت عباس علیه السلام را می شناسید؟

گفت: من بهتر از شما می شناسم.

گفتیم: چگونه؟

گفت: من اهل بغداد از منطقه ی كراده هستم. اكثر ساكنان آن منطقه مسلمان و شیعه ی جعفری هستند و من از كودكی در مجالس آنها شركت می نمودم و هرگاه یكی از افراد خانواده ی ما مریض می شد، مادرم نذر حضرت عباس علیه السلام می نمود و پس از دریافت سلامتی، مادرم نان حضرت عباس علیه السلام - كه منظور همان نان، سبزی و پنیر یا ماست است - به مردم می داد.

پس از نقل این جریان، جناب دكتر از خانه بیرون رفت و روز دوم من به طرف كربلا به راه افتادم. [1] .


[1] همان مصدر ص 54 تا 55.